ریحانه

ریحانه جان تا این لحظه 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن دارد

ماجرای تولد دختر گلم

سلام نفس مامان، این اولین باری که برات می نویسم، میخوام از آخرین روزی که تو دلم بودی برات بگم. عصر روز شنبه 17 تیر رفتم مطب خانم دکتر مهربون واسه اینکه بگه کی دنیا میای، من به خانم دکتر گفتم که از روز جمعه حرکتات خیلی کم شده خانم دکتر هم گفت باید همین امروز عصر بری بیمارستان نوار قلب نی نی رو بگیری و بستری بشی تا نی نی دنیا بیاد،من خیلی ترسیده بودم و استرس زیادی داشتم همراه باباحسین زودی آومدیم خونه وسایلاتو آماده کردیم،زنگ زدم به مامان صدیقه که باید بیای پیشم نی نی میخواد دنیا بیاد،به خاله فاطمه هم زنگ زدم،آخه اقلید فرودگاه نداشت واسه همین مامان صدیقه خیلی دیر میرسید تهران، گفتم خاله با هواپیما (به قول طاها(پسر خاله)هوایی) میاد زودی می رسه که متاسفانه خاله هم بلیط هوایی گیرش نیومد. منم به دوست عزیزم خاله نرگس زنگ زدم و اونم زحمت کشیدو آومد بیمارستان پیشم. دایی علی ، دایی امین و آقامسعود(پسر عمه مامان) هم شب آومدن بیمارستان.اون شب تو بیمارستان از شدت استرس شدیدا لرزم گرفته بود. ساعت 7:30 صبح خانم دکتر گفت که تا ساعتای 11 دنیا میای ولی ساعت 9 منو بردن اتاق زایمان و زنگ زدن خانم دکتر اونم تندی خودشو رسوند بیمارستان، .عزیزدلم تو ساعت 9:20 دنیا آومدی بعد از اینکه دنیا آومدی مامان صدیقه رسید تهران. این عکس مال 2 یا 3 ساعت بعد از تولدته عزیز دلم


تاریخ : 09 مهر 1391 - 19:16 | توسط : مامان ریحانه | بازدید : 1562 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

  • سلام ریحانه جون
    منم خاله جونت
    البته در جریان تولد قرار بود منم بیام بیمارستان ولی نشد،چون شما یهویی به دنیا اومدی.
    ایشاله سالم و شاد باشی همیشه عزیزم
  • سلام آوا جان ایشالا بچه بعدی مزاحم شما می شیم.(:d)
  • ایشاله
    خوشحال میشیم به زودی خدمت برسیم

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام